اینجا صدای خسته ی من است

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ق.ظ

خانواده ای که برای من خانواده نشدن

زنگ زدم و به خونوادم درباره عدم موفقیت درسیم و مریضیم گفتم .اون موقع یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد . دقیقا دیشب بود . صبح امروز فهمیدم اشتباه کردم . مثل تمام اشتباهاتی که کردم و درس نگرفتم . هیچ وقت با خانوادم راحت نبودم هیچ وقت ... 

برای اونا درس من مهمتر از سلامتیمه و حالا که دو موضوع درس و مریضیم هست فقط پیگیر درسم هستن نه اینکه کرونایی که گرفتم . و نمیپرسن حالت خوبه یا نه .فقط بعد چندین بار تماس صبح زود بابام با عصبانیت زنگ زده میگه تو که اونجا فقط داری فیلم نگاه میکنی درسم نمیخونی میام فردا میارمت اینجا تا فیلمتو همینجا نگاه کنی . همین فیلما ... اونم با لحن خیلی طعنه آمیز و عصبی و من که اصلا حدود ۳ ماهه فیلم ندیدم و حتی تلوزیون هم ندارم . و اصلا عقب افتادن من ربطی به درس نخوندن من نداره . بعد سریع قطع کرد .مامانم زنگ زد با گریه و خیلی صحبتایی که حوصله نوشتن و گفتنشون رو ندارم ...

الان ناراحتم سرم درد میکنه شاید بخاطر ضربه هاییه که به سرم زدم . میخوام گریه کنم اما اشکی سرازیر نمیشه . حالم بده. صبح یکم انرژی داشتم میخواستم کمی خونه رو تمیز کنم الان دراز کشیدم یه گوشه ای و حوصله هیچ کاری ندارم ، حتی گاهی به مرگ هم فکر میکنم . تو پست قبلیم نوشتم از مردن میترسم اما الان نمیترسم . خانوادم خیلی حساسن ، بیش از حد . و من اشتباه کردم بهشون گفتم . ای کاش نمیگفتم . قراره بابام بیاد اما هنوز معلوم نیست . راستش اصلا نمیخوام ببینمشون . همه بچه ها و دوستام دنبال یه فرصتن برن خونه پدر و مادرشونو ببینن اما من نمیخوام . ازشون متنفرم . متنفرم بخاطر اینکه همه زندگیشون من هستم .مامانم پای تلفن همینو بهم گفت منم محکم زدم توی سرم و گفتم بدبختی منم همینه ...

کاش نبودم و زندگیشون روی من تباه نمیشد . اگه بابام بیاد کوله بارم رو جمع میکنم و میرم نمیدونم کجا فقط میرم. خسته شدم.میخوام به تموم داشته هام پشت کنم .میخوام آزاد باشم ...یعنی حق اینو هم ندارم؟ 



نوشته شده توسط صدای من
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خانواده ای که برای من خانواده نشدن

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ق.ظ

زنگ زدم و به خونوادم درباره عدم موفقیت درسیم و مریضیم گفتم .اون موقع یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد . دقیقا دیشب بود . صبح امروز فهمیدم اشتباه کردم . مثل تمام اشتباهاتی که کردم و درس نگرفتم . هیچ وقت با خانوادم راحت نبودم هیچ وقت ... 

برای اونا درس من مهمتر از سلامتیمه و حالا که دو موضوع درس و مریضیم هست فقط پیگیر درسم هستن نه اینکه کرونایی که گرفتم . و نمیپرسن حالت خوبه یا نه .فقط بعد چندین بار تماس صبح زود بابام با عصبانیت زنگ زده میگه تو که اونجا فقط داری فیلم نگاه میکنی درسم نمیخونی میام فردا میارمت اینجا تا فیلمتو همینجا نگاه کنی . همین فیلما ... اونم با لحن خیلی طعنه آمیز و عصبی و من که اصلا حدود ۳ ماهه فیلم ندیدم و حتی تلوزیون هم ندارم . و اصلا عقب افتادن من ربطی به درس نخوندن من نداره . بعد سریع قطع کرد .مامانم زنگ زد با گریه و خیلی صحبتایی که حوصله نوشتن و گفتنشون رو ندارم ...

الان ناراحتم سرم درد میکنه شاید بخاطر ضربه هاییه که به سرم زدم . میخوام گریه کنم اما اشکی سرازیر نمیشه . حالم بده. صبح یکم انرژی داشتم میخواستم کمی خونه رو تمیز کنم الان دراز کشیدم یه گوشه ای و حوصله هیچ کاری ندارم ، حتی گاهی به مرگ هم فکر میکنم . تو پست قبلیم نوشتم از مردن میترسم اما الان نمیترسم . خانوادم خیلی حساسن ، بیش از حد . و من اشتباه کردم بهشون گفتم . ای کاش نمیگفتم . قراره بابام بیاد اما هنوز معلوم نیست . راستش اصلا نمیخوام ببینمشون . همه بچه ها و دوستام دنبال یه فرصتن برن خونه پدر و مادرشونو ببینن اما من نمیخوام . ازشون متنفرم . متنفرم بخاطر اینکه همه زندگیشون من هستم .مامانم پای تلفن همینو بهم گفت منم محکم زدم توی سرم و گفتم بدبختی منم همینه ...

کاش نبودم و زندگیشون روی من تباه نمیشد . اگه بابام بیاد کوله بارم رو جمع میکنم و میرم نمیدونم کجا فقط میرم. خسته شدم.میخوام به تموم داشته هام پشت کنم .میخوام آزاد باشم ...یعنی حق اینو هم ندارم؟ 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۳۰
صدای من

نظرات  (۱)

نمیگم درک میکنم ولی سخته شرایطتون.

به مرگ فکر نکنید. من تا آخرش رفتم و حتی مرگ رو بیشتر از زندگی دوست دارم. ولی شما قوی باشید و بجنگید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">