۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

داخل ماشین منتظر من بود . نمیدونم چندبار اما فکر کنم همیشه ی روز من رو تا خونه میرسوند . یک ساعتی توی شهر دور میزدیم و از این و اون میگفتیم تا برسیم به بلوار و بعد میپیچید توی کوچه ی دلگشا و درست کنار بقالی دشتی می ایستاد . دست میدادیم و و شایدم با شوخی متلکی به هم مینداختیم و من به سمت آپارتمان تاریک و روشن خودم و اونم به سمت آشیونه خودش . هر روز خدا کارمون بعد از کلاس و راند های طولانی همین بود . توی راه هم که بیشتر غیبت بچه ها رو میکردیم یا از اقتصاد و یا هر کوفت و زهرماری که به دستمون میرسید پای سخن رو باز میکردیم و میگفتیم و میگفتیم ...

حالا قرار یکماهه دیگه برگرده شهرش ، دوره ی مهمانیش تموم شده و میخواد من رو تنها بذاره . هیچ وقت اون شکل دوست صمیمی ای که فکر میکردیم نشدیم اما لعنتی دلم براش تنگ میشه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۷
صدای من

یجایی از زمان هست که دوست داره تمام احساسات آدم رو قلقلک بده ، از لحظه های خجالت آور بگیر تا لحظه های شاد فراموش نشدنی یا لحظه هایی که دوست داشتی یه قیچی داشتی و اون رو از گرام مغزت بچینی و پرت کنی توی سطل زباله ...

زمان چه میکنه با آدم ، که ممکنه فقط با یادآوری گذشته خودتو تغییر بدی یا حتی تصمیم بگیری همین خودتو بپذیری . خیلیا اسم زمان رو میذارن سرنوشت ، یعنی اون زمانی که هنوز نیومده یا زمانی که به صورت جبر و بی منطق براشون گذشته . من اینو قبول ندارم سرنوشت رو با زمان یکی نمیدونم ، سرنوشت رو تصمیمات و اختیاراتم یکی میدونم ، حالا چه بخواد جبر باشه یا یه چیز بدرد نخور غیر منطقی باز هم همون اختیار لعنتی منه که بهش معنا میبخشه . 

اصلا نمیدونم چرا این رو میگم ...

امروز یکار خوب کردم اما هیچ حسی بهش ندارم ، دارویی رو برای دوستم فرستادم که مادربزرگش مریض بود و اتفاقا خیلی هم حالش بد بود و تست pcr مثبت شده بود ، داروی اینترفرون . توی شهرستان و شهرهای اطراف گیر نمی اومد و از من خواست ازینجا براش بفرستم . منم فرستادم . میدونستم که قرار نیست دارو معجزه ای کنه یا حالشو از این بهتر کنه و حتی با این هزینه ای هم که پاش در اومد شاید مادربزرگش بمیره . دارو با هزینه آزاد ۸۰ و خورده ای شد و با آژانسی هم که فرستادم میشه حدود ۲۰۰ تومن کرایه ماشین . کاری ندارم که اون از بی فکری و بدون هیچ دوراندیشی همه هزینه رو قبول کرد . منم میدونستم و بهش گفتم اما تقصیر خودش بود 😕

الان ناراحتم چون کارم بی تاثیره ، دارو بی تاثیره ، همه چی بی ارزش و هیچی خوشحالم نمیکنه فقط ادای آدمای خوشحال و خوشبخت رو در می آرم ...

دخترکی در همسایگی ما دیشب خودش رو کشت . به همین راحتی تمام چند و اندی سال زندگی اش را تیره و تاریک کرد بدون آینده ، بدون امید سرنوشت او را گرفت سرنوشتی از جنس اختیار ...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۰
صدای من

فقط ۸ ساعت برای خوندن امتحان به این مهمی وقت دارم ، آدم کمال گراییم؟ یا به امیدی الکی دل بستم؟ خودم هم نمیدونم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۲
صدای من

بعد از حدود ۶ روز زندگی توی روستا بالاخره خلاص شدیم و الان در راه خانه ام. دو روز دیگم امتحان دارم . مشخصه که دهنم سرویسه :))

با تموم تعریف و تمجید اما به من خوش نگذشت ، روستا و مردمانش خوب بودن اما همسفرای خسته و نبودن پایه برای تفریح و خوشگذرونی کم کم به آدم حالت افسردگی دست میده و انگار مجبوری همه ی روز رو توی سوئیت بخوابی ... عمق فاجعه رو بخوام بگم اینه که کلا یه روز رفتیم گردش :/ 

کار های پژوهشی رو هم که من انجام دادم . یادم به حرف دوستم افتاد که گفت اگه دیدی بقیه شل کردن تو هم شل کن و نذار بقیه ازت کار بکشن اما شد دیگه کارشم نمیشد کرد ...

چه میشه کرد دیگه شانسی بود و اینم از شانس من میشد گفت . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۵
صدای من

روی تخت دراز کشیدم وهندزفری درگوش درحالی که پالت داره میخونه این سرنوشت تا کجای زمان تاب تاب میخورد ، به تمام هرچه که هست فکر میکنم ،.گفتم چیز هایی که هست یعنی وجود دارند پس رویا نیست یا آرزویی نیست ، شاید خاطره یا اتفاقات اینجا . 

میخوام چشم ها بذارم روی هم و از باد پنکه ی داخل اتاق لذت ببرم و لحظه ای بروم در آن حس خلسه ی خواب . 

پالت میگه قله هاتو فراموش میکنم ، دشت هاتو فراموش میکنم ، دست هاتو فراموش میکنم ، شهر هاتو فراموش میکنم ، خونه هاتو فراموش میکنم ، الفباتو فراموش میکنم ...

یادم افتاد به سالهایی که مجبور بودم کلاس های تابستانی شرکت کنم ، یادمه یکشنبه ها کلاس زبان داشتم ساعت سه و هیچ وقت هم نمیخوندم یا حداقل نیم ساعت قبلش یه نگاهی میکردم . تنها دغدغه ام این بود و تنها چیزی که شادم میکرد پیامک استادم و لغو کلاس بود ...اما الان دلم برای اون روز ها و همون کلاس تنگ شده . دلم برای تمام اون روز ها و تماح اون حس و حال ها تنگ شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۰
صدای من

چرا اینقدر پر حرف شدم ، فقط دارم مینویسم. تایپ پروپوزال تموم شد اومدم تو وبلاگ . شاید اثرلت همون حالت شعف بعد بی خوابیه . یعنی یه چرت بزنم یا نه برم حموم🙁 ۴۵ دقیقه دیگم آقای مجیدی میاد و روزی از نو . دیروز هم خوب نخوابیدم و بعد داخل اتاق رو ی کتابم خوابم برد اومد بالای سرم مثل فنر از جام پریدم ، اصلا نفهمیدم چرا انگار یه حس غریزه بود یا شاید فکر کردم حمیده میخواد اذیت کنه . ۵ دقیقه ای طول کشید تا بحال خودم اومدم:( 

برم دیگه وسایلمو بذارم کم کم چایی رو آماده کنم و بعدشم حمووم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۶
صدای من

میخوام پته زندگیمو بریزم رو آب و خودمو بدبخت کنم اما نمیدونم از کجا بگم . ای کاش کلی دوست و دنبال کننده اینجا داشتم و بهشون میگفتم هر چی سوال دارین بپرسین . این جوری مثل یه نوع درد و دله . یعنی هی بگم و بگم ، میدونین این منو آروم میکنه . اینکه حرف هایی رو بگم که پیشتر نگفته بودم , حرف هایی که همیشه تو فکر و رویام بوده و تا الان به کسی نگفتم جز خودم .

دلم میخواد از این شانس گوهم خلاص بشم و حداقل یه دست تخته نرد ببرم.

اصلا بیخیال ،، تازه هوا روشن شده ، بوی گند عرق هم میدم کاش حموم یه جا دیگه بود و بدون بیدار کردن بچه ها میرفتم حموم . میخوام این چرک بی حوصلگی و بدبختی رو بشورم بره .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۱۵
صدای من

حالم هم بده هم اونقدر خوبه که میخوام همشو استفراغ کنم . دلم خواب میخواد اما باید ۷ صبح بلند شم پس عمرا با یکساعت و خورده ای باقی مونده بتونم کنار بیام پس نمیخوابم ،جهنم و ضرر و تف به خواب های بعداز ظهر. 

دلم میخواد زود برگردم خونه و اون جای راحت و آسوده رو داشته باشم ،ای کاش بتونم اما نمیشه لعنتی با سه تا بی شعور هم اتاقیم . دعوا و بحثی باهاشون نکردم اما همین چندروز زندگی باهاشون فهمیدم از مخ کلا تعطیلن و اخلاق هم صفره صفر . حالم از اونا بهم میخوره اما خب چه کنم باید سوخت و ساخت . ای کاش قتل قانونی و شرعی بود و من میشدم یک مجرم یا قاتل زنجیره ای و همه ی آدمایی که حالم ازشون بهم میخوره رو میکشدم . گند بزنن به این شانس .

 

آه دو روز دیگه امتحان دارم و هیچی نخوندم ، حالم واقعا بده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۷
صدای من