۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

با رضایت شخصی مرخص شد و رفت. دل دل میکردم که یبارم شدم برم ببینمش و باهاش حرف بزنم . نه اینکه دلم بحالش بسوزه و یا شهوتی چیزی باشه ، از اون خوشگلتر هم دیدم و کاری نکردم. یعنی تنها دلیلم اینه که یه چیزی درونم جرقه زد یا قلقلکم داد یا یجورایی حال درونمو عوض کرد ، دوست ندارم بگم عشق بوده باشه ، اصا تو این فازا هم نیستم . نمیدونم یه احساس عاطفی شاید بشه گفت . عه اصلا نمیدونم شایدم کمی عاشقش شدم ، که این کاملا چرته ...

بعدازظهر رفتم ببینمش اما خب مریضی نداشتم به بهونه چک کردن و اینا رفتم ،پشتش به من بود داشت تو راهرو تلوزیون میدید . با همون لباس های صورتی نقطه نقطه و آرم بیمارستان و یه چیزی شبیه روسری یا سربندی چیزی . گردنش مشخص بود و چندتا تار مو هم اومده بود بیرون . در همین حد ، به این امید بودم که کشیک دارم و میرم میبینمش اما...

اونقدر مریض اومد که وقت نکردم و از دور شنیدم اومدن رضایت شخصی بدن ببرنش . نمیتونستم برم ... فقط تو دلم دعا دعا میکردم که نشه و همین جا بمونه . حالا وقت کردم و رفتم ببینم کجاست که گفتن مرخص شده . بدنم شل شد . توی خودم عصبانی شدم میخواستم از درون بمیرم . زدم بیرون و رفتم تو فکر . که اگه همین امشب خودکشی کنه چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ کی مسئولشه؟ اصا اگه فرار کنه و یه اتفاق بدی براش بیفته کی خودشو تقصیرکار میدونه؟ هیچکس. از همینجا که همه میخواستن از زیر مسئولیتش فرار کنن و اونم از پدرش که با بی مسئولیتی دخترشو برد ....

بخدا حالم بده ، حال غذا خوردن هم ندارم میخوام بالا بیارم . رفتم استیشن گفتن راضی هستی گفتم نه چه راضی بودنی . پشیمونم ای کاش حداقل توی یه دنیای دیگه و یا با یه وضع دیگه ای زندگیمو شروع کرده بودم . تشخیسش سخته که بگم الان من غمگین ترین آدم روی زمینم اونم همین الان و همین ساعت . سخته اما فکر میکنم هستم . فقط اینکه نمیتونم اینا رو به کسی بگم پس مینویسم مینویسم شاید کسی بخونه اما چه فایده کی دوست داره نوشته های یه آدم افسرده رو بخونه ؟! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۰
صدای من

دیگه از این حالم خسته شدم ، یه سمت ذهنم بهم میگه پاشو . بسه دیگه . چی رو قراره ثابت کنی؟ خونه که وضعش مثل جنگ جهانی شده ، درس هم که چند روزه کلا تعطیله . پایان نامه رو که دیگه هیچی ، حرف دربارش نزنم بهتره.

شاید یه عده از دوستای نزدیکم حالم رو فهمیدن ، بعد آیا اصا کاری هم کردن؟! نه... هیچکس نمیدونه و نمیفهمه حال و این خلق زهرماری افسرده رو ... تنها خودم میتونم به خودم کمک کنم. پس بهتره یه حرکتی چیزی بزنم. با نشستم و خوابیدن و هیچی نخوردن کسی دلش بحالم نمیسوزه و هیچ کاری هم درست نمیشه ... خب شروع میکنم اول با تمیز کردن خونه و دو برگ از کتاب رو خوندن ... و کوتاه کردن این کپر مو روی سرم که واقعا منو شبیه هیپی ها کرده 😅

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۶:۴۴
صدای من

دیگه ترسی ندارم ، چیزی حس نمیکنم ، همه رو به چیزم میگیرم و عین خیالم هم نیست که قراره مثلا چه شکلی باشم ، چطور رفتار کنم یا وضع ظاهریم چجوری باشه . به اون درجه ای رسیدم که هنوز جا داره اما حس پری دارم . میتونم بگم حتی از کرونا هم نمیترسم و دیگه رعایت هم نمیکنم ، تنها کارم زدن ماسکه ، اونم فقط از رو عادته و بس . 

خوابم زیاد شده . امروزم باز ساعت ۱۱ خوبیدم تا ۴ بعداز ظهر .ناهار و غذا که به کنار امروز به جز نون و پنیر چیزی نخوردم یعنی میلم غذا نبود . با بچه ها رفتیم بیرون . من و سارا و نسرین و محمد . آهنگ گذاشتیم ، چایی خوردیم و گشتیم و برگشتیم خونه هامون. محمد روشو کرد بهم گفت انگار مثل قبل نیستی ، تو خودتی . گفتم نه سعی کردم زور بخندم کاری که چندوقتیه میکنم . زور خندیدن اوایل مشکل داشتم احساس میکردم بقیه میفهمن خنده ای مصنوعیه اما دیگه کارمو بلدم . خب دیگه یه خنده زدم و گفتم نه بابا . 

بعدش رفتم تو فکر که چرا اینو گفت و چجوری فهمید . تو ماشین همه اهنگ رو لبخونی میکردیم اما من نه ، بیشتر به اهنگش فکر میکردم . اونا میخندیدن اما من نه. اونا شاد بودن اما من ادای شاد رو در می اوردم . خلاصه که زور چندان جالبی نبود ، ایشالا برا فردا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۵
صدای من

چیزی که فکر میکنم اینه که من برای این کار ساخته نشدم ، بیش اندازه احساساتی ام و گاهی اون لحظه اشک هم تو چشام جمع شده و سعی کردم خودمو نگه دارم. مثل همین الان ...

میخواد خودشو بکشه ، کمک هیچ کس رو هم نمیخواد بیشتر که صحبت کردسم میخواست بازم گریه ام بگیره ، خیلی داغون بود . میخوام بگم یه دختر بیست ساله با یه بچه و شوهری بی مسئولیت و معتاد . تا حدی که میخواستم اون وسط بگم من هزینه بستریشو میدم. ماشین لباسشویی داشت تو دلم کار میکرد . حس خوبی نبود اینکه از این حجم مشکلات کسی آگاه بشی در حالی که خودت کلی مشکل حل نشده داری . میگن خودکشی و اقدام و فکر بهش یک اورژانسه و سریع بستری میکنن . 

خب اینکه چیز تازه ای نیست چون خودمم چندین بار فکرش به سراغم اومده و حتی براش نقشه هم ریختم طوری که یه دفتر برداشتم و همه ی اتفاقتی که ممکنه با مردنم بیفته رو نوشتم و اینکه اون لحظه در چه حالی مرده باشم . اما کاری نکردم ، بیشتر بخاطر مادرم ، بخاطر پدرم ، چون میخوام گوه بگیره این دنیا که تنها دلخوشی و امیدشون به تنها فرزندشونه . چقدر بارها و بارها این آرزو رو داشتم که ای کاش هیچ وقت وابستگی به کسی نداشتم ای کاش دلم سنگ شده بود و با ضربه و تکونی میشکست . اما نشد ...

اون لحظه آرزوم بود که یک شکلی کمکش کنم ،اما میدیدم که اون دختریه ۲۰ ساله و ظاهر خوب و زیبا ، خب بعدش چی؟ بقیه چی فکر میکردن؟ حتی یه لحظه به خودم شک کردم نکنه بخاطر شهوت و این نگاه ها باشه که من میخواستم کمکش کنم؟ ...

اونقدر فکر بقیه برام مهم بود که ساکت شدم ، انگار لال شده بودم فقط گوش میدادم و مضطرب بودم . کف دستام عرق کرده بود . میخواستم پا شم و پدرش رو بزنم و دست دختر رو بگیرم و از اون اتاق ببرمش بیرون و بگم ببین تموم مشکلاتت حل شد . باید بستری میشد ، ذهنش داغون بود خیلی داغونتر از چیزی که فکر میکردم ، خیلی بدتر از هر چیزی که فکرشو بکنین ...

ترسم از این بستری شدن هاست که هیچ وقت پیش دکتر نرفتم ، دکتر یه شخصیتی که داره اینه که همون لحظه شل میشی و هرچی تو دلت هست رو میگی و اینم نقطه ضعف منه و همون لحظه میدونم که مهر بستری رو خواهد زد پس آره درسته میترسم ، یعنی هم میترسم و هم اینکه یک سمت از خودم میگه برو و درمان شو و حتی بستری .کی به کیه و برای کی میخوای خودتو نگه داری... تو که محکوم به غم و اندوه و تنهایی هستی پس چی برای از دست دادن داری . اصلا نمیدونم کجامو و چکار میکنم و اصلا برای چی زنده ام و اینکه اصلا کافرم یا مومن یا عالمم یا نادون . هیچی نمیدونم ...

داشت سیگار میکشید که گبتم بیا اینجا چندتا سوال دارم ازت ، اومد و یه شرح حال کلی ازش گرفتم . اومدم بالا و دادمش به دکتر و در رو باز کردم اومدم داخل ، نشستم کنج دیوار رو راستش چه پنهون که گریه کردم ، بیشتر بخاطر خودم . خودم رو مثل دختره میدیدم ، البته تو زندگی هیچ شباهتی به اون نداشتم اما خودمو مقل الانش میدیدم ، یه آدم بی انگیزه ، نا امید و خیلی چیزای دیگه که آخرش به خودکشی ختم میشه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۶
صدای من

این سه روز مثل معتادا رخت خوابم رو میندازم جلوی شوفاژ و بالشتم رو تکیه میدم به آجرنماش . پتوی رو هم تا گردن میندزم رو خودم. بعد میرم تو فکر ، گوشی رو هم میذارم کنارم تا دیگه زحمت پا شدن به خودم ندم اگه کسی زنگ زد جوابشو بدم . خستم خیلی خسته ، انگار همه ی مشکلات عالم یکباره جمع شده و روی سر من آوار شده باشه . شدم مثل یه پیشگو ، میدونم چندروز آینده قراره اتفاقاتی بیفته که زندگیم رو عوض کنه ، اتفاقاتی که من رو خواهد شکوند . هیچ کاری هم از من بر نمیاد فقط صبر کردن و صبر کردن ... صبر این موقع ها مثل خوره میمونه ...

کاش دکمه ی ریستارت رو یکی فشار میداد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۵:۳۸
صدای من

بعد یکماه اومدم اینجا بنویسم که چی؟ از بدبختی ها و ناراحتی هام بگم؟ دیگه خسته شدم . از کار نه ، از این حال بد از این بیچارگی از این نادونی . از همه چی و همه کس ... چه خوبه که اینجا رو دارم بتونم ذره ای خودمو خالی کنم . کاش بی کس و تنها بودم تا از نبودم دل کسی شکسته نمیشد یا کسی دلتنگ و ناراحتم نمیشد . بعد سالها الان میبینم که نبودم برای خودم اهمیتی نداره . میبینم که لرای خیلی های دیگه هم اهمیتی نداره . آخه من چهسودی برای بقیه داشتم لجز یه پسر برای پدر و مادرش که بار عاطفی اون ها رو پر کنه !

اصلا چرا من این مسیری رو اومدم که هر روز خدا با سر و کله توی باتلاقش فرو میرم . چه مسیر های آسونتری هم بود و چه کار های دیگه ای هم میشد کرد. اما راه برگشتی هم نیست . راهی نیست جز رنج و بدبختی و فلاکت . راهی نیست جز زجر دادن این مادر و پدر پیرم...

خودخواهم؟ نه اتفاقا خیلی هم فداکارم . چون بر خلاف خواسته ام مجبور به زندگی هستم تا برای بقیه باشم...

کرونا ، گرونی ، درس افتاده ، بخشی که کلا دود هوا میشه و اتندایی که هر روز خدا فقط تخریب و تحقیرت میکنن . این زندگی برام سخته . میخوام سرم و آروم بذارم و بخوابم...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۵
صدای من