با رضایت شخصی مرخص شد و رفت. دل دل میکردم که یبارم شدم برم ببینمش و باهاش حرف بزنم . نه اینکه دلم بحالش بسوزه و یا شهوتی چیزی باشه ، از اون خوشگلتر هم دیدم و کاری نکردم. یعنی تنها دلیلم اینه که یه چیزی درونم جرقه زد یا قلقلکم داد یا یجورایی حال درونمو عوض کرد ، دوست ندارم بگم عشق بوده باشه ، اصا تو این فازا هم نیستم . نمیدونم یه احساس عاطفی شاید بشه گفت . عه اصلا نمیدونم شایدم کمی عاشقش شدم ، که این کاملا چرته ...
بعدازظهر رفتم ببینمش اما خب مریضی نداشتم به بهونه چک کردن و اینا رفتم ،پشتش به من بود داشت تو راهرو تلوزیون میدید . با همون لباس های صورتی نقطه نقطه و آرم بیمارستان و یه چیزی شبیه روسری یا سربندی چیزی . گردنش مشخص بود و چندتا تار مو هم اومده بود بیرون . در همین حد ، به این امید بودم که کشیک دارم و میرم میبینمش اما...
اونقدر مریض اومد که وقت نکردم و از دور شنیدم اومدن رضایت شخصی بدن ببرنش . نمیتونستم برم ... فقط تو دلم دعا دعا میکردم که نشه و همین جا بمونه . حالا وقت کردم و رفتم ببینم کجاست که گفتن مرخص شده . بدنم شل شد . توی خودم عصبانی شدم میخواستم از درون بمیرم . زدم بیرون و رفتم تو فکر . که اگه همین امشب خودکشی کنه چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ کی مسئولشه؟ اصا اگه فرار کنه و یه اتفاق بدی براش بیفته کی خودشو تقصیرکار میدونه؟ هیچکس. از همینجا که همه میخواستن از زیر مسئولیتش فرار کنن و اونم از پدرش که با بی مسئولیتی دخترشو برد ....
بخدا حالم بده ، حال غذا خوردن هم ندارم میخوام بالا بیارم . رفتم استیشن گفتن راضی هستی گفتم نه چه راضی بودنی . پشیمونم ای کاش حداقل توی یه دنیای دیگه و یا با یه وضع دیگه ای زندگیمو شروع کرده بودم . تشخیسش سخته که بگم الان من غمگین ترین آدم روی زمینم اونم همین الان و همین ساعت . سخته اما فکر میکنم هستم . فقط اینکه نمیتونم اینا رو به کسی بگم پس مینویسم مینویسم شاید کسی بخونه اما چه فایده کی دوست داره نوشته های یه آدم افسرده رو بخونه ؟!