زنگ زدم و به خونوادم درباره عدم موفقیت درسیم و مریضیم گفتم .اون موقع یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد . دقیقا دیشب بود . صبح امروز فهمیدم اشتباه کردم . مثل تمام اشتباهاتی که کردم و درس نگرفتم . هیچ وقت با خانوادم راحت نبودم هیچ وقت ... 

برای اونا درس من مهمتر از سلامتیمه و حالا که دو موضوع درس و مریضیم هست فقط پیگیر درسم هستن نه اینکه کرونایی که گرفتم . و نمیپرسن حالت خوبه یا نه .فقط بعد چندین بار تماس صبح زود بابام با عصبانیت زنگ زده میگه تو که اونجا فقط داری فیلم نگاه میکنی درسم نمیخونی میام فردا میارمت اینجا تا فیلمتو همینجا نگاه کنی . همین فیلما ... اونم با لحن خیلی طعنه آمیز و عصبی و من که اصلا حدود ۳ ماهه فیلم ندیدم و حتی تلوزیون هم ندارم . و اصلا عقب افتادن من ربطی به درس نخوندن من نداره . بعد سریع قطع کرد .مامانم زنگ زد با گریه و خیلی صحبتایی که حوصله نوشتن و گفتنشون رو ندارم ...

الان ناراحتم سرم درد میکنه شاید بخاطر ضربه هاییه که به سرم زدم . میخوام گریه کنم اما اشکی سرازیر نمیشه . حالم بده. صبح یکم انرژی داشتم میخواستم کمی خونه رو تمیز کنم الان دراز کشیدم یه گوشه ای و حوصله هیچ کاری ندارم ، حتی گاهی به مرگ هم فکر میکنم . تو پست قبلیم نوشتم از مردن میترسم اما الان نمیترسم . خانوادم خیلی حساسن ، بیش از حد . و من اشتباه کردم بهشون گفتم . ای کاش نمیگفتم . قراره بابام بیاد اما هنوز معلوم نیست . راستش اصلا نمیخوام ببینمشون . همه بچه ها و دوستام دنبال یه فرصتن برن خونه پدر و مادرشونو ببینن اما من نمیخوام . ازشون متنفرم . متنفرم بخاطر اینکه همه زندگیشون من هستم .مامانم پای تلفن همینو بهم گفت منم محکم زدم توی سرم و گفتم بدبختی منم همینه ...

کاش نبودم و زندگیشون روی من تباه نمیشد . اگه بابام بیاد کوله بارم رو جمع میکنم و میرم نمیدونم کجا فقط میرم. خسته شدم.میخوام به تموم داشته هام پشت کنم .میخوام آزاد باشم ...یعنی حق اینو هم ندارم؟ 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۰
صدای من

از همه چیز متنفرم . امشب خیلی فکر کردم بخوام بی پرده بگم یه آدم بی مصرف و گوه هستم . تموم موفقیت های گذشتمم یا با شانس بوده یا تقلب .کلا چیزی از خودم نساختم که بخوام بهش افتخار کنم . فقط سربار بودم. خیلی سخته که بی مصرف باشی و کنارش به بقیه هم آزار برسونی . فکر میکنم وجودم آزار میرسونه . به همه ، پدر ، مادر و دوستان همه یه جور ددیگه دربارم فکر میکنن اما فقط بهشون دروغ گفتم . الانم توی یک وضعی افتادم که هیچ کسی رو ندارم حتی باهاش راحت باشم و صحبت کنم . امتحان افتاد اسفند . قراره ۵ ماه بیکار باشم. هنوز به خونوادم نگفتم . چون فکر میکنن همون اول امتحانشو پاس شده بودم اما نشدم . من خنگ احمق نتونستم از پس یه امتحان ساده بر بیام. شاید اصا بحث مهمی برای بقیه نباشه اما برای من که خانوادم اینقدر روی درس و مدت تحصیلم حساسن مهمه . اینقدر مهمه که دستم توی جیبم نیست که بتونم اجاره خونم رو بدم . یه قرون حقوق ندارم. 

مثل یه موش دارم زندگی میکنم فقط زندگی . داشتم میشمردم خوشی هام کم بودن . خوشی ای ندارم . سرم دو روزه داره منفجر میشه . پریشب هم تب و لرز داشتم.حتی ترسیدم که کووید نباشه . اخه شنیدم یه دختر ۲۷ ساله که هیچ مشکلی هم نداشته بخاطر کرونا فوت کرده.خیلی عجیبه. شایدم من توی این چهار دیواری برم اون دنیا . خدا رو چه دیدی 

خستم ، کلافه ام ، فگرم مشغوله و اصلا هیچ نگاهی به اینده ندارم . فقط میخوام خلاص شم

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۰۴:۴۴
صدای من

باید ناراحت بود مثل نور خورشیدی پشت گرد و غبار آسمان . لعنت به تمام امتحانات ، لعنت به تمام آدم هایی که آرامش را از کسی میگیرند و لعنت به سختی های زندگی ، لعنت...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۱:۰۶
صدای من

پنجره اتاقم باز بود و صدای شماعی زاده از بیرون می اومد : غم و رو سیاه کن و دستت رو بذار رو دستم.... 🎵🎵🎵🎶🎶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۳:۴۵
صدای من

فکر کنم دیوانه شدم و منو حتما بیمارستان روانی ها بستری میکنن . فکر میکنم هیچ اراده ای توی زندگیم ندارم. هرکاری میخوام انجام بدم نمیشه . انگار یه چیز قوی تری نمیخواد من به حال خودم باشم . حالم بده انگار دلم میخواد یه قرصی دارویی باشه بخورم تا حالم خوب شه . خیلی حالم بده . فکرم مشغوله دارم از درون میپوسم . الان همین الان دلم سیگاری چیزی میخواد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۲:۰۱
صدای من

تا حدودی تونستم خودمو شکست بدم. چهار کار ناتموم باید انجام بدم بعلاوه کارهای پایان نامه که واقعا دیگه شورشو در اوردم.امشب نمیخوابم بجاش یه کارمو درست انجام میدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۰۲:۰۷
صدای من

فهمیدم توی این دنیا دیگه نه هیچ کس اعتمادی به کسی نداره. تو اینستا یه دختری چندبار درخواست رکوئست میداد منم نمیشناختم قبول نمیکردم .با صفحه دیگم که یجورایی نه عکس داره و نه فالوور بهش پیام  دادم که کی هستی و این حرفا؟ و درخواست فالو هم دادم بعد چندروز گفت منم تو رو نمیشناسم و این حرفا منم خب گفتم نمیخواستم مزاحم بشم . فقط خیلی کنجکاوم بدونم کی هستی چون خیلی از دوستامم فالوت میکنن . وویس گذاشت که فهمیدم واقعا دختره و بعد پرسید پسری یا دختر؟ اصلا پیج اصلیت کو؟ منم بهش گفتم پسرم.

خب مشخصه دیگه جواب نداد ... چندتا از پیاماشم بعلاوه وویسشو پاک کرد ...

این یعنی عدم اعتماد ، میتونم قسم بخورم هیچ قصدی نداشتم و از این جور پسرای عوضی و شهوتی هم نیستم که برم تو پیج دخترا و اذیتشون کنم . اصا بخوام بگم بخاطر قرص هایی که میخورم ، اصا میل جنسی ندارم که بخوام مثلا مزاحم کسی بشم یا کاری انجام بدم . اصا اشتباه از من بود اینکه بهش پیام دادم یا اصا باید با همون پیج اصلیم پیام میدادم . کلا سعی میکنم فراموش کنم ، بنظر مسئله ی کوچیکیه ولی یه مدته سر همین مسائل کوچیک هم کلی خودمو سرزنش میکنم ، شاید باید دوز دارو رو ببرم بالا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۱
صدای من

با رضایت شخصی مرخص شد و رفت. دل دل میکردم که یبارم شدم برم ببینمش و باهاش حرف بزنم . نه اینکه دلم بحالش بسوزه و یا شهوتی چیزی باشه ، از اون خوشگلتر هم دیدم و کاری نکردم. یعنی تنها دلیلم اینه که یه چیزی درونم جرقه زد یا قلقلکم داد یا یجورایی حال درونمو عوض کرد ، دوست ندارم بگم عشق بوده باشه ، اصا تو این فازا هم نیستم . نمیدونم یه احساس عاطفی شاید بشه گفت . عه اصلا نمیدونم شایدم کمی عاشقش شدم ، که این کاملا چرته ...

بعدازظهر رفتم ببینمش اما خب مریضی نداشتم به بهونه چک کردن و اینا رفتم ،پشتش به من بود داشت تو راهرو تلوزیون میدید . با همون لباس های صورتی نقطه نقطه و آرم بیمارستان و یه چیزی شبیه روسری یا سربندی چیزی . گردنش مشخص بود و چندتا تار مو هم اومده بود بیرون . در همین حد ، به این امید بودم که کشیک دارم و میرم میبینمش اما...

اونقدر مریض اومد که وقت نکردم و از دور شنیدم اومدن رضایت شخصی بدن ببرنش . نمیتونستم برم ... فقط تو دلم دعا دعا میکردم که نشه و همین جا بمونه . حالا وقت کردم و رفتم ببینم کجاست که گفتن مرخص شده . بدنم شل شد . توی خودم عصبانی شدم میخواستم از درون بمیرم . زدم بیرون و رفتم تو فکر . که اگه همین امشب خودکشی کنه چی؟ اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ کی مسئولشه؟ اصا اگه فرار کنه و یه اتفاق بدی براش بیفته کی خودشو تقصیرکار میدونه؟ هیچکس. از همینجا که همه میخواستن از زیر مسئولیتش فرار کنن و اونم از پدرش که با بی مسئولیتی دخترشو برد ....

بخدا حالم بده ، حال غذا خوردن هم ندارم میخوام بالا بیارم . رفتم استیشن گفتن راضی هستی گفتم نه چه راضی بودنی . پشیمونم ای کاش حداقل توی یه دنیای دیگه و یا با یه وضع دیگه ای زندگیمو شروع کرده بودم . تشخیسش سخته که بگم الان من غمگین ترین آدم روی زمینم اونم همین الان و همین ساعت . سخته اما فکر میکنم هستم . فقط اینکه نمیتونم اینا رو به کسی بگم پس مینویسم مینویسم شاید کسی بخونه اما چه فایده کی دوست داره نوشته های یه آدم افسرده رو بخونه ؟! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۰
صدای من

دیگه از این حالم خسته شدم ، یه سمت ذهنم بهم میگه پاشو . بسه دیگه . چی رو قراره ثابت کنی؟ خونه که وضعش مثل جنگ جهانی شده ، درس هم که چند روزه کلا تعطیله . پایان نامه رو که دیگه هیچی ، حرف دربارش نزنم بهتره.

شاید یه عده از دوستای نزدیکم حالم رو فهمیدن ، بعد آیا اصا کاری هم کردن؟! نه... هیچکس نمیدونه و نمیفهمه حال و این خلق زهرماری افسرده رو ... تنها خودم میتونم به خودم کمک کنم. پس بهتره یه حرکتی چیزی بزنم. با نشستم و خوابیدن و هیچی نخوردن کسی دلش بحالم نمیسوزه و هیچ کاری هم درست نمیشه ... خب شروع میکنم اول با تمیز کردن خونه و دو برگ از کتاب رو خوندن ... و کوتاه کردن این کپر مو روی سرم که واقعا منو شبیه هیپی ها کرده 😅

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۶:۴۴
صدای من

دیگه ترسی ندارم ، چیزی حس نمیکنم ، همه رو به چیزم میگیرم و عین خیالم هم نیست که قراره مثلا چه شکلی باشم ، چطور رفتار کنم یا وضع ظاهریم چجوری باشه . به اون درجه ای رسیدم که هنوز جا داره اما حس پری دارم . میتونم بگم حتی از کرونا هم نمیترسم و دیگه رعایت هم نمیکنم ، تنها کارم زدن ماسکه ، اونم فقط از رو عادته و بس . 

خوابم زیاد شده . امروزم باز ساعت ۱۱ خوبیدم تا ۴ بعداز ظهر .ناهار و غذا که به کنار امروز به جز نون و پنیر چیزی نخوردم یعنی میلم غذا نبود . با بچه ها رفتیم بیرون . من و سارا و نسرین و محمد . آهنگ گذاشتیم ، چایی خوردیم و گشتیم و برگشتیم خونه هامون. محمد روشو کرد بهم گفت انگار مثل قبل نیستی ، تو خودتی . گفتم نه سعی کردم زور بخندم کاری که چندوقتیه میکنم . زور خندیدن اوایل مشکل داشتم احساس میکردم بقیه میفهمن خنده ای مصنوعیه اما دیگه کارمو بلدم . خب دیگه یه خنده زدم و گفتم نه بابا . 

بعدش رفتم تو فکر که چرا اینو گفت و چجوری فهمید . تو ماشین همه اهنگ رو لبخونی میکردیم اما من نه ، بیشتر به اهنگش فکر میکردم . اونا میخندیدن اما من نه. اونا شاد بودن اما من ادای شاد رو در می اوردم . خلاصه که زور چندان جالبی نبود ، ایشالا برا فردا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۵
صدای من