چه بنویسم از دلتنگی؟!
و من آن آشنایی هستم در خواب هایم ، مثل یک غریبه ای آشنا اما دلتنگ و خسته ... و ناراحت از تمام لحظه های بودن . همیشه هستم و همیشه خواهم بود و ای کاش نبودم و این خواهم ها زود تمام میشد . عزیز ترینم رفت و تمام درون خودم گریه کردم ، روزها گذشت ولی خاطراتش نگذشت حتی خواب هایش و میخواهم بغض نترکیده را خالی کنم اما نمیتوانم ، نمیتوانم . هیچ احساسی از بیرون ندارم . یک قفس ، انگار درون قفسی گیر کرده ام و نمیتوانم فریاد بزنم ، ای خدا خدا کنم .
پلک بر هم میکذارم تویی و پلک که باز میکنم باز تویی و تمام فکر و ذهنم ... چقدر زود رفتی