خاطرات من را میخورند
روی تخت دراز کشیدم وهندزفری درگوش درحالی که پالت داره میخونه این سرنوشت تا کجای زمان تاب تاب میخورد ، به تمام هرچه که هست فکر میکنم ،.گفتم چیز هایی که هست یعنی وجود دارند پس رویا نیست یا آرزویی نیست ، شاید خاطره یا اتفاقات اینجا .
میخوام چشم ها بذارم روی هم و از باد پنکه ی داخل اتاق لذت ببرم و لحظه ای بروم در آن حس خلسه ی خواب .
پالت میگه قله هاتو فراموش میکنم ، دشت هاتو فراموش میکنم ، دست هاتو فراموش میکنم ، شهر هاتو فراموش میکنم ، خونه هاتو فراموش میکنم ، الفباتو فراموش میکنم ...
یادم افتاد به سالهایی که مجبور بودم کلاس های تابستانی شرکت کنم ، یادمه یکشنبه ها کلاس زبان داشتم ساعت سه و هیچ وقت هم نمیخوندم یا حداقل نیم ساعت قبلش یه نگاهی میکردم . تنها دغدغه ام این بود و تنها چیزی که شادم میکرد پیامک استادم و لغو کلاس بود ...اما الان دلم برای اون روز ها و همون کلاس تنگ شده . دلم برای تمام اون روز ها و تماح اون حس و حال ها تنگ شده