یک شب مهتابی مزخرف در روستا
حالم هم بده هم اونقدر خوبه که میخوام همشو استفراغ کنم . دلم خواب میخواد اما باید ۷ صبح بلند شم پس عمرا با یکساعت و خورده ای باقی مونده بتونم کنار بیام پس نمیخوابم ،جهنم و ضرر و تف به خواب های بعداز ظهر.
دلم میخواد زود برگردم خونه و اون جای راحت و آسوده رو داشته باشم ،ای کاش بتونم اما نمیشه لعنتی با سه تا بی شعور هم اتاقیم . دعوا و بحثی باهاشون نکردم اما همین چندروز زندگی باهاشون فهمیدم از مخ کلا تعطیلن و اخلاق هم صفره صفر . حالم از اونا بهم میخوره اما خب چه کنم باید سوخت و ساخت . ای کاش قتل قانونی و شرعی بود و من میشدم یک مجرم یا قاتل زنجیره ای و همه ی آدمایی که حالم ازشون بهم میخوره رو میکشدم . گند بزنن به این شانس .
آه دو روز دیگه امتحان دارم و هیچی نخوندم ، حالم واقعا بده