دوستی !
داخل ماشین منتظر من بود . نمیدونم چندبار اما فکر کنم همیشه ی روز من رو تا خونه میرسوند . یک ساعتی توی شهر دور میزدیم و از این و اون میگفتیم تا برسیم به بلوار و بعد میپیچید توی کوچه ی دلگشا و درست کنار بقالی دشتی می ایستاد . دست میدادیم و و شایدم با شوخی متلکی به هم مینداختیم و من به سمت آپارتمان تاریک و روشن خودم و اونم به سمت آشیونه خودش . هر روز خدا کارمون بعد از کلاس و راند های طولانی همین بود . توی راه هم که بیشتر غیبت بچه ها رو میکردیم یا از اقتصاد و یا هر کوفت و زهرماری که به دستمون میرسید پای سخن رو باز میکردیم و میگفتیم و میگفتیم ...
حالا قرار یکماهه دیگه برگرده شهرش ، دوره ی مهمانیش تموم شده و میخواد من رو تنها بذاره . هیچ وقت اون شکل دوست صمیمی ای که فکر میکردیم نشدیم اما لعنتی دلم براش تنگ میشه
دلتنگی های عجیبی که حسابی دلمون رو قلقلک میکنند... ۲ جمله آخرتون عالی بود 😊