یک عاطفه ی نامتناسب
بعد یکماه اومدم اینجا بنویسم که چی؟ از بدبختی ها و ناراحتی هام بگم؟ دیگه خسته شدم . از کار نه ، از این حال بد از این بیچارگی از این نادونی . از همه چی و همه کس ... چه خوبه که اینجا رو دارم بتونم ذره ای خودمو خالی کنم . کاش بی کس و تنها بودم تا از نبودم دل کسی شکسته نمیشد یا کسی دلتنگ و ناراحتم نمیشد . بعد سالها الان میبینم که نبودم برای خودم اهمیتی نداره . میبینم که لرای خیلی های دیگه هم اهمیتی نداره . آخه من چهسودی برای بقیه داشتم لجز یه پسر برای پدر و مادرش که بار عاطفی اون ها رو پر کنه !
اصلا چرا من این مسیری رو اومدم که هر روز خدا با سر و کله توی باتلاقش فرو میرم . چه مسیر های آسونتری هم بود و چه کار های دیگه ای هم میشد کرد. اما راه برگشتی هم نیست . راهی نیست جز رنج و بدبختی و فلاکت . راهی نیست جز زجر دادن این مادر و پدر پیرم...
خودخواهم؟ نه اتفاقا خیلی هم فداکارم . چون بر خلاف خواسته ام مجبور به زندگی هستم تا برای بقیه باشم...
کرونا ، گرونی ، درس افتاده ، بخشی که کلا دود هوا میشه و اتندایی که هر روز خدا فقط تخریب و تحقیرت میکنن . این زندگی برام سخته . میخوام سرم و آروم بذارم و بخوابم...
با نظرم همه چیز از اون جمله ی نبودنم برای خودم اهمیتی نداره شروع میشه و بس !!