اینجا صدای خسته ی من است

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۶ ب.ظ

خودکشی

چیزی که فکر میکنم اینه که من برای این کار ساخته نشدم ، بیش اندازه احساساتی ام و گاهی اون لحظه اشک هم تو چشام جمع شده و سعی کردم خودمو نگه دارم. مثل همین الان ...

میخواد خودشو بکشه ، کمک هیچ کس رو هم نمیخواد بیشتر که صحبت کردسم میخواست بازم گریه ام بگیره ، خیلی داغون بود . میخوام بگم یه دختر بیست ساله با یه بچه و شوهری بی مسئولیت و معتاد . تا حدی که میخواستم اون وسط بگم من هزینه بستریشو میدم. ماشین لباسشویی داشت تو دلم کار میکرد . حس خوبی نبود اینکه از این حجم مشکلات کسی آگاه بشی در حالی که خودت کلی مشکل حل نشده داری . میگن خودکشی و اقدام و فکر بهش یک اورژانسه و سریع بستری میکنن . 

خب اینکه چیز تازه ای نیست چون خودمم چندین بار فکرش به سراغم اومده و حتی براش نقشه هم ریختم طوری که یه دفتر برداشتم و همه ی اتفاقتی که ممکنه با مردنم بیفته رو نوشتم و اینکه اون لحظه در چه حالی مرده باشم . اما کاری نکردم ، بیشتر بخاطر مادرم ، بخاطر پدرم ، چون میخوام گوه بگیره این دنیا که تنها دلخوشی و امیدشون به تنها فرزندشونه . چقدر بارها و بارها این آرزو رو داشتم که ای کاش هیچ وقت وابستگی به کسی نداشتم ای کاش دلم سنگ شده بود و با ضربه و تکونی میشکست . اما نشد ...

اون لحظه آرزوم بود که یک شکلی کمکش کنم ،اما میدیدم که اون دختریه ۲۰ ساله و ظاهر خوب و زیبا ، خب بعدش چی؟ بقیه چی فکر میکردن؟ حتی یه لحظه به خودم شک کردم نکنه بخاطر شهوت و این نگاه ها باشه که من میخواستم کمکش کنم؟ ...

اونقدر فکر بقیه برام مهم بود که ساکت شدم ، انگار لال شده بودم فقط گوش میدادم و مضطرب بودم . کف دستام عرق کرده بود . میخواستم پا شم و پدرش رو بزنم و دست دختر رو بگیرم و از اون اتاق ببرمش بیرون و بگم ببین تموم مشکلاتت حل شد . باید بستری میشد ، ذهنش داغون بود خیلی داغونتر از چیزی که فکر میکردم ، خیلی بدتر از هر چیزی که فکرشو بکنین ...

ترسم از این بستری شدن هاست که هیچ وقت پیش دکتر نرفتم ، دکتر یه شخصیتی که داره اینه که همون لحظه شل میشی و هرچی تو دلت هست رو میگی و اینم نقطه ضعف منه و همون لحظه میدونم که مهر بستری رو خواهد زد پس آره درسته میترسم ، یعنی هم میترسم و هم اینکه یک سمت از خودم میگه برو و درمان شو و حتی بستری .کی به کیه و برای کی میخوای خودتو نگه داری... تو که محکوم به غم و اندوه و تنهایی هستی پس چی برای از دست دادن داری . اصلا نمیدونم کجامو و چکار میکنم و اصلا برای چی زنده ام و اینکه اصلا کافرم یا مومن یا عالمم یا نادون . هیچی نمیدونم ...

داشت سیگار میکشید که گبتم بیا اینجا چندتا سوال دارم ازت ، اومد و یه شرح حال کلی ازش گرفتم . اومدم بالا و دادمش به دکتر و در رو باز کردم اومدم داخل ، نشستم کنج دیوار رو راستش چه پنهون که گریه کردم ، بیشتر بخاطر خودم . خودم رو مثل دختره میدیدم ، البته تو زندگی هیچ شباهتی به اون نداشتم اما خودمو مقل الانش میدیدم ، یه آدم بی انگیزه ، نا امید و خیلی چیزای دیگه که آخرش به خودکشی ختم میشه



نوشته شده توسط صدای من
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خودکشی

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۶ ب.ظ

چیزی که فکر میکنم اینه که من برای این کار ساخته نشدم ، بیش اندازه احساساتی ام و گاهی اون لحظه اشک هم تو چشام جمع شده و سعی کردم خودمو نگه دارم. مثل همین الان ...

میخواد خودشو بکشه ، کمک هیچ کس رو هم نمیخواد بیشتر که صحبت کردسم میخواست بازم گریه ام بگیره ، خیلی داغون بود . میخوام بگم یه دختر بیست ساله با یه بچه و شوهری بی مسئولیت و معتاد . تا حدی که میخواستم اون وسط بگم من هزینه بستریشو میدم. ماشین لباسشویی داشت تو دلم کار میکرد . حس خوبی نبود اینکه از این حجم مشکلات کسی آگاه بشی در حالی که خودت کلی مشکل حل نشده داری . میگن خودکشی و اقدام و فکر بهش یک اورژانسه و سریع بستری میکنن . 

خب اینکه چیز تازه ای نیست چون خودمم چندین بار فکرش به سراغم اومده و حتی براش نقشه هم ریختم طوری که یه دفتر برداشتم و همه ی اتفاقتی که ممکنه با مردنم بیفته رو نوشتم و اینکه اون لحظه در چه حالی مرده باشم . اما کاری نکردم ، بیشتر بخاطر مادرم ، بخاطر پدرم ، چون میخوام گوه بگیره این دنیا که تنها دلخوشی و امیدشون به تنها فرزندشونه . چقدر بارها و بارها این آرزو رو داشتم که ای کاش هیچ وقت وابستگی به کسی نداشتم ای کاش دلم سنگ شده بود و با ضربه و تکونی میشکست . اما نشد ...

اون لحظه آرزوم بود که یک شکلی کمکش کنم ،اما میدیدم که اون دختریه ۲۰ ساله و ظاهر خوب و زیبا ، خب بعدش چی؟ بقیه چی فکر میکردن؟ حتی یه لحظه به خودم شک کردم نکنه بخاطر شهوت و این نگاه ها باشه که من میخواستم کمکش کنم؟ ...

اونقدر فکر بقیه برام مهم بود که ساکت شدم ، انگار لال شده بودم فقط گوش میدادم و مضطرب بودم . کف دستام عرق کرده بود . میخواستم پا شم و پدرش رو بزنم و دست دختر رو بگیرم و از اون اتاق ببرمش بیرون و بگم ببین تموم مشکلاتت حل شد . باید بستری میشد ، ذهنش داغون بود خیلی داغونتر از چیزی که فکر میکردم ، خیلی بدتر از هر چیزی که فکرشو بکنین ...

ترسم از این بستری شدن هاست که هیچ وقت پیش دکتر نرفتم ، دکتر یه شخصیتی که داره اینه که همون لحظه شل میشی و هرچی تو دلت هست رو میگی و اینم نقطه ضعف منه و همون لحظه میدونم که مهر بستری رو خواهد زد پس آره درسته میترسم ، یعنی هم میترسم و هم اینکه یک سمت از خودم میگه برو و درمان شو و حتی بستری .کی به کیه و برای کی میخوای خودتو نگه داری... تو که محکوم به غم و اندوه و تنهایی هستی پس چی برای از دست دادن داری . اصلا نمیدونم کجامو و چکار میکنم و اصلا برای چی زنده ام و اینکه اصلا کافرم یا مومن یا عالمم یا نادون . هیچی نمیدونم ...

داشت سیگار میکشید که گبتم بیا اینجا چندتا سوال دارم ازت ، اومد و یه شرح حال کلی ازش گرفتم . اومدم بالا و دادمش به دکتر و در رو باز کردم اومدم داخل ، نشستم کنج دیوار رو راستش چه پنهون که گریه کردم ، بیشتر بخاطر خودم . خودم رو مثل دختره میدیدم ، البته تو زندگی هیچ شباهتی به اون نداشتم اما خودمو مقل الانش میدیدم ، یه آدم بی انگیزه ، نا امید و خیلی چیزای دیگه که آخرش به خودکشی ختم میشه

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۴
صدای من

نظرات  (۲)

چه خبره همه ی وبلاگ ها قصد خودکشی دارن!

پاسخ:
شاید به نظرشون تنها را فرار یا حتی رسیدن به آرامشه

درسته منم خیلی وقت ها بهش فکر می‌کنم.

پاسخ:
🙁

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">