چیزی که فکر میکنم اینه که من برای این کار ساخته نشدم ، بیش اندازه احساساتی ام و گاهی اون لحظه اشک هم تو چشام جمع شده و سعی کردم خودمو نگه دارم. مثل همین الان ...

میخواد خودشو بکشه ، کمک هیچ کس رو هم نمیخواد بیشتر که صحبت کردسم میخواست بازم گریه ام بگیره ، خیلی داغون بود . میخوام بگم یه دختر بیست ساله با یه بچه و شوهری بی مسئولیت و معتاد . تا حدی که میخواستم اون وسط بگم من هزینه بستریشو میدم. ماشین لباسشویی داشت تو دلم کار میکرد . حس خوبی نبود اینکه از این حجم مشکلات کسی آگاه بشی در حالی که خودت کلی مشکل حل نشده داری . میگن خودکشی و اقدام و فکر بهش یک اورژانسه و سریع بستری میکنن . 

خب اینکه چیز تازه ای نیست چون خودمم چندین بار فکرش به سراغم اومده و حتی براش نقشه هم ریختم طوری که یه دفتر برداشتم و همه ی اتفاقتی که ممکنه با مردنم بیفته رو نوشتم و اینکه اون لحظه در چه حالی مرده باشم . اما کاری نکردم ، بیشتر بخاطر مادرم ، بخاطر پدرم ، چون میخوام گوه بگیره این دنیا که تنها دلخوشی و امیدشون به تنها فرزندشونه . چقدر بارها و بارها این آرزو رو داشتم که ای کاش هیچ وقت وابستگی به کسی نداشتم ای کاش دلم سنگ شده بود و با ضربه و تکونی میشکست . اما نشد ...

اون لحظه آرزوم بود که یک شکلی کمکش کنم ،اما میدیدم که اون دختریه ۲۰ ساله و ظاهر خوب و زیبا ، خب بعدش چی؟ بقیه چی فکر میکردن؟ حتی یه لحظه به خودم شک کردم نکنه بخاطر شهوت و این نگاه ها باشه که من میخواستم کمکش کنم؟ ...

اونقدر فکر بقیه برام مهم بود که ساکت شدم ، انگار لال شده بودم فقط گوش میدادم و مضطرب بودم . کف دستام عرق کرده بود . میخواستم پا شم و پدرش رو بزنم و دست دختر رو بگیرم و از اون اتاق ببرمش بیرون و بگم ببین تموم مشکلاتت حل شد . باید بستری میشد ، ذهنش داغون بود خیلی داغونتر از چیزی که فکر میکردم ، خیلی بدتر از هر چیزی که فکرشو بکنین ...

ترسم از این بستری شدن هاست که هیچ وقت پیش دکتر نرفتم ، دکتر یه شخصیتی که داره اینه که همون لحظه شل میشی و هرچی تو دلت هست رو میگی و اینم نقطه ضعف منه و همون لحظه میدونم که مهر بستری رو خواهد زد پس آره درسته میترسم ، یعنی هم میترسم و هم اینکه یک سمت از خودم میگه برو و درمان شو و حتی بستری .کی به کیه و برای کی میخوای خودتو نگه داری... تو که محکوم به غم و اندوه و تنهایی هستی پس چی برای از دست دادن داری . اصلا نمیدونم کجامو و چکار میکنم و اصلا برای چی زنده ام و اینکه اصلا کافرم یا مومن یا عالمم یا نادون . هیچی نمیدونم ...

داشت سیگار میکشید که گبتم بیا اینجا چندتا سوال دارم ازت ، اومد و یه شرح حال کلی ازش گرفتم . اومدم بالا و دادمش به دکتر و در رو باز کردم اومدم داخل ، نشستم کنج دیوار رو راستش چه پنهون که گریه کردم ، بیشتر بخاطر خودم . خودم رو مثل دختره میدیدم ، البته تو زندگی هیچ شباهتی به اون نداشتم اما خودمو مقل الانش میدیدم ، یه آدم بی انگیزه ، نا امید و خیلی چیزای دیگه که آخرش به خودکشی ختم میشه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۶
صدای من

این سه روز مثل معتادا رخت خوابم رو میندازم جلوی شوفاژ و بالشتم رو تکیه میدم به آجرنماش . پتوی رو هم تا گردن میندزم رو خودم. بعد میرم تو فکر ، گوشی رو هم میذارم کنارم تا دیگه زحمت پا شدن به خودم ندم اگه کسی زنگ زد جوابشو بدم . خستم خیلی خسته ، انگار همه ی مشکلات عالم یکباره جمع شده و روی سر من آوار شده باشه . شدم مثل یه پیشگو ، میدونم چندروز آینده قراره اتفاقاتی بیفته که زندگیم رو عوض کنه ، اتفاقاتی که من رو خواهد شکوند . هیچ کاری هم از من بر نمیاد فقط صبر کردن و صبر کردن ... صبر این موقع ها مثل خوره میمونه ...

کاش دکمه ی ریستارت رو یکی فشار میداد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۵:۳۸
صدای من

بعد یکماه اومدم اینجا بنویسم که چی؟ از بدبختی ها و ناراحتی هام بگم؟ دیگه خسته شدم . از کار نه ، از این حال بد از این بیچارگی از این نادونی . از همه چی و همه کس ... چه خوبه که اینجا رو دارم بتونم ذره ای خودمو خالی کنم . کاش بی کس و تنها بودم تا از نبودم دل کسی شکسته نمیشد یا کسی دلتنگ و ناراحتم نمیشد . بعد سالها الان میبینم که نبودم برای خودم اهمیتی نداره . میبینم که لرای خیلی های دیگه هم اهمیتی نداره . آخه من چهسودی برای بقیه داشتم لجز یه پسر برای پدر و مادرش که بار عاطفی اون ها رو پر کنه !

اصلا چرا من این مسیری رو اومدم که هر روز خدا با سر و کله توی باتلاقش فرو میرم . چه مسیر های آسونتری هم بود و چه کار های دیگه ای هم میشد کرد. اما راه برگشتی هم نیست . راهی نیست جز رنج و بدبختی و فلاکت . راهی نیست جز زجر دادن این مادر و پدر پیرم...

خودخواهم؟ نه اتفاقا خیلی هم فداکارم . چون بر خلاف خواسته ام مجبور به زندگی هستم تا برای بقیه باشم...

کرونا ، گرونی ، درس افتاده ، بخشی که کلا دود هوا میشه و اتندایی که هر روز خدا فقط تخریب و تحقیرت میکنن . این زندگی برام سخته . میخوام سرم و آروم بذارم و بخوابم...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۵
صدای من

وقتی اینستا رو باز میکنم از استوری ها میشه دسته های متفاوتی از مردم رو دید . اونایی که چیزی نمیگن و خاموشن مثل خودم ، اونایی که فقط یک عکس و تسلیت عاشورا میذارن و دسته ای که میگن عاشورا گریه نیست و از همین حرفای روشن فکری که اخلاقتو خوب کن نمیخاد بری عزاداری اونم توی کرونا ...

بجز دسته خودم از دست هر دو گروهحس لجم بالا رفته . احساس میکنم با یک شواف گسترده و برنامه ریزی شده طرفم . آدمایی که میشناسم شبیه استوری های اینستاگرامشون نیستن ...

 

پ.ن: این روزها یک جریانی از تجاوز ها راه افتاده که من رو کلا بی اعتماد کرده نسبت به هر استاد و مربی و معلم هنر . و هر هنرمند و غیر هنرمند معروفی که طرفدار داره . احساس میکنم سوء استفاده یک جز لاینفک جامعه ی ما شده ... کیه که تجربه نکرده باشه؟!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۵۰
صدای من

لازم دونستم بگم . اون دوستی که ازم دارو برای مادر بزرگم خواست. امروز فوت کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۵
صدای من

داره یک جریانی راه می افته به اسم" لو رفتن تجاوز ها " روی ها تاکید دارم چون ماشالا هزار ماشالا بار اولشونم نبوده . تا دلت بخواد زندگی خیلی ها رو به کثافت کشوندن . یه سری هم دارن میگن در زندگی شخصی اینا دخالت نکنید بعد خودش هر جا میشینه از روابط پدرش با یه خانم میگه ...

لیلی گلستان بهت افتخار میکنم که هر روز داری نزد ما منفور تر میشی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۱۰
صدای من

بین دو راهی خوندن برای امتحان فردا و یا دیدن فوتبال امشب گیر کردم . حتی امروز یه کلاس مجازی بازاریابی رو بخاطر امتحانم پیچوندم . حالا برام سواله که حتی فوتبال از اونم مهمتر بود ، الان کدوم پیروز میشه فوتبال یا این حجم جزوه و کتاب؟ 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۲
صدای من

حدودا دو ماه پیش بود خبری شنیدم از رفیقی که توی گیر و دار پایان نامه باهاش آشنا شده بودم . هر روز خدا جلوی سلف یا توی طبقه همکف هم رو میدیدیم و احوال پرسی میکردیم و جویای حال پایان نامه ها و طرح های نانوشتمون میشدیم . از قضا درست دو ماه پیش بود که خبری تاسف بار شنیدم . حسین در اثر سکته قلبی فوت شد . 

مات و مبهوت به عکس و پوسترش توی صفحه اینستاگرام نگاه میکردم ، آخر چگونه ؟ چرا؟ روز قبلش یه استوری طنز برام فوروارد کرده بود . از همین استوری هایی که دوبله میذارن روی حیوونا و مردم میبینن و میخندن و یادشونم از تموم غم دنیا رها میشه ... اما من...من باز تموم غم عالم بهم برگشت ، حسین چه زود رفت ...

همان جوان ۲۳ ساله ای با همان لهجه شیرین اصفهانی و معرفت بی حد و اندازه اش ... گذشت و گذشت اخبار بیشتری رسید که در مدتی به عنوان نیروی داوطلب در سانتر کرونا بوده و نهایت اثر کرونا فوت شده بود و حتی وصیت نامه ای هم نوشته بود . وصیت نامه اش بین تمام بچه ها دست به دست میشد .همه جا 

و واقعا چه کسی آنهم در این سن فرصت و وقت وصیت نوشتن دارد مگر افرادی خاص ، کسانی که ... میدانی میخواهم چه بگویم کسانی که هر لحظه را زندگی میکنند و هر لحظه را به مرگ نزدیک تر میبینند ... حسین آدم عجیبی بود ، جان خودش را گذاشت کف دست و آنم در آن اوضاع و بدون هیچ اجباری خودش را در کمین این بیماری از خدا بی خبر گذاشت ... حسین خدا تو را رحمت کند ...

شاید اگر دست قضا میگذاشت و زنده می ماندی بهترین پزشکی میبودی که دیده ام ... میدانی امروز روز پزشک بود همه دلشان برای دوستانی که از دادن تنگ شده بود و من دلم بیشتر از تو . روز پزشک است بجای تبریک و آن کیک های خامه ای و آن خندیدن و شادی ها ، اشک را در چشمانم میبینم و تمام اطرافم حلقه ای مات در دریای پهناور قطره اشکی هستند که تا بخواهد سرازیر شد جان آدم را بالا می آورد  ....

 

_____________________________

پ.ن: چهار روز است که گلو درد و سرفه دارم ، آنهم در این گرمای جگر سوز اینجا ، شاید کرونا یا شایدم چیزی ساده تر . اما اگر کرونا باشد ، حالم باید چگونه باشد ؟ اگر واقعا کرونا باشد، خودم را چگونه آرام کنم ، از کجا بدانم که در کدام دسته ام ؟ خودم نمیدانم اما بار ها راهنمای دیگران بوده ام. میدانی تا کار به خود آدم بر گردد نمیفهمی چی بوده است.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۱
صدای من

داخل ماشین منتظر من بود . نمیدونم چندبار اما فکر کنم همیشه ی روز من رو تا خونه میرسوند . یک ساعتی توی شهر دور میزدیم و از این و اون میگفتیم تا برسیم به بلوار و بعد میپیچید توی کوچه ی دلگشا و درست کنار بقالی دشتی می ایستاد . دست میدادیم و و شایدم با شوخی متلکی به هم مینداختیم و من به سمت آپارتمان تاریک و روشن خودم و اونم به سمت آشیونه خودش . هر روز خدا کارمون بعد از کلاس و راند های طولانی همین بود . توی راه هم که بیشتر غیبت بچه ها رو میکردیم یا از اقتصاد و یا هر کوفت و زهرماری که به دستمون میرسید پای سخن رو باز میکردیم و میگفتیم و میگفتیم ...

حالا قرار یکماهه دیگه برگرده شهرش ، دوره ی مهمانیش تموم شده و میخواد من رو تنها بذاره . هیچ وقت اون شکل دوست صمیمی ای که فکر میکردیم نشدیم اما لعنتی دلم براش تنگ میشه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۷
صدای من

یجایی از زمان هست که دوست داره تمام احساسات آدم رو قلقلک بده ، از لحظه های خجالت آور بگیر تا لحظه های شاد فراموش نشدنی یا لحظه هایی که دوست داشتی یه قیچی داشتی و اون رو از گرام مغزت بچینی و پرت کنی توی سطل زباله ...

زمان چه میکنه با آدم ، که ممکنه فقط با یادآوری گذشته خودتو تغییر بدی یا حتی تصمیم بگیری همین خودتو بپذیری . خیلیا اسم زمان رو میذارن سرنوشت ، یعنی اون زمانی که هنوز نیومده یا زمانی که به صورت جبر و بی منطق براشون گذشته . من اینو قبول ندارم سرنوشت رو با زمان یکی نمیدونم ، سرنوشت رو تصمیمات و اختیاراتم یکی میدونم ، حالا چه بخواد جبر باشه یا یه چیز بدرد نخور غیر منطقی باز هم همون اختیار لعنتی منه که بهش معنا میبخشه . 

اصلا نمیدونم چرا این رو میگم ...

امروز یکار خوب کردم اما هیچ حسی بهش ندارم ، دارویی رو برای دوستم فرستادم که مادربزرگش مریض بود و اتفاقا خیلی هم حالش بد بود و تست pcr مثبت شده بود ، داروی اینترفرون . توی شهرستان و شهرهای اطراف گیر نمی اومد و از من خواست ازینجا براش بفرستم . منم فرستادم . میدونستم که قرار نیست دارو معجزه ای کنه یا حالشو از این بهتر کنه و حتی با این هزینه ای هم که پاش در اومد شاید مادربزرگش بمیره . دارو با هزینه آزاد ۸۰ و خورده ای شد و با آژانسی هم که فرستادم میشه حدود ۲۰۰ تومن کرایه ماشین . کاری ندارم که اون از بی فکری و بدون هیچ دوراندیشی همه هزینه رو قبول کرد . منم میدونستم و بهش گفتم اما تقصیر خودش بود 😕

الان ناراحتم چون کارم بی تاثیره ، دارو بی تاثیره ، همه چی بی ارزش و هیچی خوشحالم نمیکنه فقط ادای آدمای خوشحال و خوشبخت رو در می آرم ...

دخترکی در همسایگی ما دیشب خودش رو کشت . به همین راحتی تمام چند و اندی سال زندگی اش را تیره و تاریک کرد بدون آینده ، بدون امید سرنوشت او را گرفت سرنوشتی از جنس اختیار ...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۰
صدای من