فقط ۸ ساعت برای خوندن امتحان به این مهمی وقت دارم ، آدم کمال گراییم؟ یا به امیدی الکی دل بستم؟ خودم هم نمیدونم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۲
صدای من

بعد از حدود ۶ روز زندگی توی روستا بالاخره خلاص شدیم و الان در راه خانه ام. دو روز دیگم امتحان دارم . مشخصه که دهنم سرویسه :))

با تموم تعریف و تمجید اما به من خوش نگذشت ، روستا و مردمانش خوب بودن اما همسفرای خسته و نبودن پایه برای تفریح و خوشگذرونی کم کم به آدم حالت افسردگی دست میده و انگار مجبوری همه ی روز رو توی سوئیت بخوابی ... عمق فاجعه رو بخوام بگم اینه که کلا یه روز رفتیم گردش :/ 

کار های پژوهشی رو هم که من انجام دادم . یادم به حرف دوستم افتاد که گفت اگه دیدی بقیه شل کردن تو هم شل کن و نذار بقیه ازت کار بکشن اما شد دیگه کارشم نمیشد کرد ...

چه میشه کرد دیگه شانسی بود و اینم از شانس من میشد گفت . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۵
صدای من

روی تخت دراز کشیدم وهندزفری درگوش درحالی که پالت داره میخونه این سرنوشت تا کجای زمان تاب تاب میخورد ، به تمام هرچه که هست فکر میکنم ،.گفتم چیز هایی که هست یعنی وجود دارند پس رویا نیست یا آرزویی نیست ، شاید خاطره یا اتفاقات اینجا . 

میخوام چشم ها بذارم روی هم و از باد پنکه ی داخل اتاق لذت ببرم و لحظه ای بروم در آن حس خلسه ی خواب . 

پالت میگه قله هاتو فراموش میکنم ، دشت هاتو فراموش میکنم ، دست هاتو فراموش میکنم ، شهر هاتو فراموش میکنم ، خونه هاتو فراموش میکنم ، الفباتو فراموش میکنم ...

یادم افتاد به سالهایی که مجبور بودم کلاس های تابستانی شرکت کنم ، یادمه یکشنبه ها کلاس زبان داشتم ساعت سه و هیچ وقت هم نمیخوندم یا حداقل نیم ساعت قبلش یه نگاهی میکردم . تنها دغدغه ام این بود و تنها چیزی که شادم میکرد پیامک استادم و لغو کلاس بود ...اما الان دلم برای اون روز ها و همون کلاس تنگ شده . دلم برای تمام اون روز ها و تماح اون حس و حال ها تنگ شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۵۰
صدای من

چرا اینقدر پر حرف شدم ، فقط دارم مینویسم. تایپ پروپوزال تموم شد اومدم تو وبلاگ . شاید اثرلت همون حالت شعف بعد بی خوابیه . یعنی یه چرت بزنم یا نه برم حموم🙁 ۴۵ دقیقه دیگم آقای مجیدی میاد و روزی از نو . دیروز هم خوب نخوابیدم و بعد داخل اتاق رو ی کتابم خوابم برد اومد بالای سرم مثل فنر از جام پریدم ، اصلا نفهمیدم چرا انگار یه حس غریزه بود یا شاید فکر کردم حمیده میخواد اذیت کنه . ۵ دقیقه ای طول کشید تا بحال خودم اومدم:( 

برم دیگه وسایلمو بذارم کم کم چایی رو آماده کنم و بعدشم حمووم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۰۶
صدای من

میخوام پته زندگیمو بریزم رو آب و خودمو بدبخت کنم اما نمیدونم از کجا بگم . ای کاش کلی دوست و دنبال کننده اینجا داشتم و بهشون میگفتم هر چی سوال دارین بپرسین . این جوری مثل یه نوع درد و دله . یعنی هی بگم و بگم ، میدونین این منو آروم میکنه . اینکه حرف هایی رو بگم که پیشتر نگفته بودم , حرف هایی که همیشه تو فکر و رویام بوده و تا الان به کسی نگفتم جز خودم .

دلم میخواد از این شانس گوهم خلاص بشم و حداقل یه دست تخته نرد ببرم.

اصلا بیخیال ،، تازه هوا روشن شده ، بوی گند عرق هم میدم کاش حموم یه جا دیگه بود و بدون بیدار کردن بچه ها میرفتم حموم . میخوام این چرک بی حوصلگی و بدبختی رو بشورم بره .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۱۵
صدای من

حالم هم بده هم اونقدر خوبه که میخوام همشو استفراغ کنم . دلم خواب میخواد اما باید ۷ صبح بلند شم پس عمرا با یکساعت و خورده ای باقی مونده بتونم کنار بیام پس نمیخوابم ،جهنم و ضرر و تف به خواب های بعداز ظهر. 

دلم میخواد زود برگردم خونه و اون جای راحت و آسوده رو داشته باشم ،ای کاش بتونم اما نمیشه لعنتی با سه تا بی شعور هم اتاقیم . دعوا و بحثی باهاشون نکردم اما همین چندروز زندگی باهاشون فهمیدم از مخ کلا تعطیلن و اخلاق هم صفره صفر . حالم از اونا بهم میخوره اما خب چه کنم باید سوخت و ساخت . ای کاش قتل قانونی و شرعی بود و من میشدم یک مجرم یا قاتل زنجیره ای و همه ی آدمایی که حالم ازشون بهم میخوره رو میکشدم . گند بزنن به این شانس .

 

آه دو روز دیگه امتحان دارم و هیچی نخوندم ، حالم واقعا بده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۷
صدای من

مگر میشود صدای آزنهاور را نشنید و عاشق نشد؟ مگر میشود بدون صدایش زندگی را عاشقانه نگاه نکرد ؟! 

و خدا میداند شاید زمانی که عشق را آفرید با زبان فرانسه با آنها صحبت کرد ، عشق چیزی درونش دارد چیزی که با زبان فرانسه نوشته شده شاید هم از عشق گرفته شده ...

Mais la flamme survit
Dans la chaleur
D'un immortel été
D'un éternel été

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۵
صدای من

و من آن آشنایی هستم در خواب هایم ، مثل یک غریبه ای آشنا اما دلتنگ و خسته ... و ناراحت از تمام لحظه های بودن . همیشه هستم و همیشه خواهم بود و ای کاش نبودم و این خواهم ها زود تمام میشد . عزیز ترینم رفت و تمام درون خودم گریه کردم ، روزها گذشت ولی خاطراتش نگذشت حتی خواب هایش و میخواهم بغض نترکیده را خالی کنم اما نمیتوانم ، نمیتوانم . هیچ احساسی از بیرون ندارم . یک قفس ، انگار درون قفسی گیر کرده ام و نمیتوانم فریاد بزنم ، ای خدا خدا کنم .

پلک بر هم میکذارم تویی و پلک که باز میکنم باز تویی و تمام  فکر و ذهنم ... چقدر زود رفتی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۲:۲۵
صدای من